يك روز مانده به تولد دخترم
ستايش جان سالي كه گذشت يعني سوم ارديبهشت من حالم خيلي بد بود و استرس شديد داشتم چون چند روز قبل دل درد ميگرفتم و مادر جون ميگفت وقت زايمانت هست بريم دكتر اما من گوش نميدادم ، آخه ما ميخواستيم شما روز يكشنبه بدنيا بيايي اما نشد و به دكترت تماس گرفتيم براي روز شنبه بريم بيمارستان.
من دقيقا يك هفته قبل از بدنيا اومدن شما اصلا خواب به چشمام نمي اومد و لحظه شماري ميكردم كه ببينم چه شكلي هستي و خيلي هم سنگين شده بودم و با كمك از جام بلند ميشدم.
ستايش جان بالاخره روز موعود فرا رسيد و صبح شنبه ساعت ۶:۳۰ صبح من و شما كه تو دلم بودي با بابايي و مادر جون راهي بيمارستان شديم ، استرس عمل خيلي داشتم و خيلي زياد ميترسيدم نكنه من دختر قشنگم را نبينم و همش تو دلم دعا ميخوندم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی