رسیدن سرما
سلام به عروسکم , امیدم ,نفسم , عشقم و هر چیز زیبای دیگر
ستایش جان هوا کم کم داره سرد میشه و خیلی باید مواظب خودت باشی , چون خیلی
گرمایی ستیو پتو اصلا روت نمیکشی , امیدوارم که این سرما هم به خیر و خوشی سپری
بشه .
دیشب مامانی کلاس داشت و شب خونه مادر جون موندیم و بخاطر شما بخاری را با کمک
بابایی نصب کردند تا فرشته کوچولوی ما خدایی نکرده سرما نخوره , آخه این چند روز هوا
خیلی سرد شده .
دیشب با کنجکاوی پیش بابایی ایستاده بودی و مثلا بهش کمک میکردی و پیچ گوشتی و
بست گاز دستت بود و بابای منو صدا میکرد که شما را ببرم اتاق تا نبینی که چیکار میکنند تا
بعدا سر وقت شیر گاز بخاری نری و شیطنت نکنی اما هر کسی نزدیکت میشد جیق
میکشیدی .
من هم از پشت گرفتمت و رفتیم آشپزخونه یکدفعه کلید خونه را دیدی من هم از فرصت
استفاده کردم و کلید را با پام از روی زمین برمیداشتم و به شما میدادم و این کار من خیلی
برات خنده دار بود و از ته دلت با صدای بلند میخندیدی که خاله سولماز گفت که بریم
اتاقش تا خنده هاتو از نزدیک ببینه , خلاصهدیشب خیلی به شما خوش گذشت و آخر شب
هم گرسنه ات شده بود که ماکارونی خوردی و تا گذاشتمت سر جات سریع خوابت برد.
خدایا اصلا باورم نمیشه که یکسال و نیم از به دنیا اومدن ستایش جونم میگذره و دخترم
دیگه یواش یواش داره حرف میزنه و من خیلی خوشحال هستم که بعد از این هر چی که
بخواد میتونه خودش بگه .
ستایش جان به اندازه تک تک ستاره های آسمان دوستت دارم و آرزو میکنم که در آینده به
تمام آرزوهات برسی و خوشبخت باشی عزیزم.