ستايشستايش، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

دخترملوسم

اولين تلاش براي وارد شدن به آشپزخانه

ديروز من و مادر جون اشپزخونه بوديم و من داشتم شام درست ميكردم و مادرجون هم مرغ پاك ميكرد و شما هم داشتي با حلقه هوشات بازي ميكردي و با هم دالي بازي هم ميكرديم كه يكدفعه متوجه شديم شما جلوي آشپزخونه نشستي و ماماني تشويقت ميكرد كه بيايي تو آشپزخونه ،حدود هفت دقيقه اي طول كشيد و بالاخره با تلاش زياد عزيز دلم تونستي بيايي داخل  آشپزخونه و من و مادر جون كلي ذوق كرديم و شما هم با صداي ما ميخنديدي ، خلاصه بعد نيم ساعت دوباره اومدي جلوي آشپزخونه اما ايندفعه به راحتي تونستي از سكو بيايي بالا.   ...
10 اسفند 1389

نامه اي به آينده

دختر عزيزم: روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني... اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش. و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم. اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده. هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري. هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن. زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم. هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تك...
3 اسفند 1389

شروع خاطرات

سلام عزيزم ، امروز اين وبلاگ را درست كردم و تقديم ميكنم به عزيزترين وجودم دخترم ستايش دختر عزيزم نميتونم بگم كه چقدر دوستت دارم اما ميدونم بدون تو نميتونم زنده باشم اميدوارم هميشه در همه مراحل زندگي موفق و خوشبخت باشي. مي خواهم اين دفتر خاطرات را تكميل كنم تا زمانيكه خودش بزرگ شود و خاطرات زندگيش را ثبت كند. ...
17 بهمن 1389

تولد عزيزم

دختر قشنگم در روز شنبه ۴ ارديبهشت سال ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۲۵ صبح در بيمارستان كسري كرج  توسط خانم دكتر پروين صادقي بدنيا اومد و چشم من و بابايي رو روشن كرد عروسكم خيلي خوشحالم كه سالم هستي و از خداي مهربون بخاطر اين نعمت با ارزش ازش ممنون هستم.  
17 بهمن 1389

شيرين كاريهاي دخترم

دختر قشنگم خيلي به مامان وابسته شدي و توي خونه فقط دنبال من هستي ، عزيزم خيلي دوست داري كه چهاردست و پا بري و هنوز نميتوني (تلاش كن حتما موفق ميشي عزيزم) خاله سولماز وقتي به شما ميگه لوس شو،شما هم چشماشتو ميبندي و دهنتو خيلي با مزه جمع ميكني و اينكه هر كسي كه ميخواد از در خونه بره باهاش باي باي ميكني ديروز داشتم كلمه آب را يادت ميدادم عزيزم خودت يك دفعه ميگفتي آبه ، عزيز دلم خيلي خوشحال شدم و كلي ذوق كردم ستايش جان عزيز دلم ،دختر ملوسم پتو رو ميگيره روي صورتش بعد مياره پايين و بعد كلي واسه خودت ميخندي و ما را شاد ميكني كه با هم دالي بازي كنيم وقتي بازي خرگوشه اومد را كه برات ميگم سرت را مي...
16 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترملوسم می باشد