ستايشستايش، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

دخترملوسم

دل درد دخترم

ماماني عزيزم ديروز مادر جون براي شما ماكاروني درست كرده بود چون خيلي زياد دوست داري و من هم با ماست كلي به شما ماكاروني دادم خوردي و با خاله ها هم حسابي بازي كردي شب يكدفعه با جيغ از خواب بيدار شدي اونقدر گريه كردي كه نگو و من هم با شما گريه ميكردم و با گريه شما همه از خواب بيدار شدن و خاله زهرا ،خاله سولماز ،بابايي و مادر جون با هزار زحمت شما را ساكت كردند و خندوندنت ماماني ولي شب بدي هم براي من و شما بود و توي خواب هم چند بار با گريه بيدار شدي الهي برات بميرم كه ديشب اينقدر ناراحت شدي و عذاب كشيدي دختر قشنگم. خدايا مواظب همه ي ني ني ها باش دختر من هم تو جمع ني ني ها ...
15 اسفند 1389

اسباب كشي و خونه جديد

سلام دخترم ، بالاخره پنجشنبه هفته گذشته به خونه جديد رفتيم از صبح دو تا كارگر اومدن و همه جا رو تميز كردند و بعد از ظهر هم اسبابها را آوردند. ستايش جان از خونه جديد خيلي خوشت اومده ماماني من  اميدوارم كه خونه جديد برامون اومد داشته باشه و كار بابايي رونق بگيره و در آرامش به خواست خدا در كنار هم زندگي كنيم.   ...
15 اسفند 1389

كاريكاتور ستايش

فندق مامان پنجشنبه با مادرجون و خاله ها با دايي سعيد رفتيم مهستان و خيلي خوش گذشت عزيزم اصلا پلك نميزدي و جلوي عروسك فروشي كلي ذوق ميكردي براي خودت حرف ميزدي و داد ميكشيدي از خوشحالي . مامان جان براي شما تل سر و كش و كليپس كوچك گرفتم. ستايش جان بغل دايي سعيد بودي و ما با يكي از فاميلهايمان داشتيم صحبت ميكرديم يكدفعه  ديدم شما ساكت بغل دايي نشستي و آقايي كه اونجا نقاشي ميكشه داره كاريكاتور شما را  ميكشه ، خيلي خوشگل شده دلبندم . بردم قابش كردم و ميخوام بزنم تو اتاق جديدت عشق من . خدايا به دخترم سلامتي بده و ازت بخاطر اين نعمت بزرگي كه به من دادي متشكرم.  ...
10 اسفند 1389

چهار دست و پا رفتن دخترم در يازده ماهگي

ستايش جان خيلي وقته كه به وبلاگت سر نزدم ولي امروز ميخوام كلي برات بنويسم دختر مامان حسابي ديگه شيطون شدي و چهاردست و پا ميري ، از مبل كمك ميگيري و بلند ميشي . موقع خواب هم كه ديگه نگو سر جات ميخوابي و طبق معمول انگشت شصت در دهان و دست ديگه رو صورت مامان (براي نوازش كردن مامان) يكدفعه برميگردي و دمر ميشي و عقب عقب خودت را ميكشي پايين كه از اتاق بيرون بري و فقط كافيه كه اسمت را صدا كنم با خنده و جيغ  ميايي سمت مامان و خودت را پرت ميكني تو بغلم عاشق اين كارات هستم ماماني ، الهي  قربونت بره مامان .  
10 اسفند 1389

اولين تلاش براي وارد شدن به آشپزخانه

ديروز من و مادر جون اشپزخونه بوديم و من داشتم شام درست ميكردم و مادرجون هم مرغ پاك ميكرد و شما هم داشتي با حلقه هوشات بازي ميكردي و با هم دالي بازي هم ميكرديم كه يكدفعه متوجه شديم شما جلوي آشپزخونه نشستي و ماماني تشويقت ميكرد كه بيايي تو آشپزخونه ،حدود هفت دقيقه اي طول كشيد و بالاخره با تلاش زياد عزيز دلم تونستي بيايي داخل  آشپزخونه و من و مادر جون كلي ذوق كرديم و شما هم با صداي ما ميخنديدي ، خلاصه بعد نيم ساعت دوباره اومدي جلوي آشپزخونه اما ايندفعه به راحتي تونستي از سكو بيايي بالا.   ...
10 اسفند 1389

نامه اي به آينده

دختر عزيزم: روزي كه تو مرا در دوران پيري ببيني، سعي كن صبور باشي و مرا درك كني... اگر من در هنگام خوردن غذا خود را كثيف مي كنم، اگر نميتوانم خودم لباسهايم را بپوشم، صبور باش. و زماني را به خاطر بياور كه من ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همين موارد به تو كردم. اگر در هنگام صحبت با تو، مطلبي را هزار بار تكرار مي كنم، حرفم را قطع نكن و به من گوش بده. هنگامي كه تو خردسال بودي، من يك داستان را هزار بار براي تو مي خواندم تا تو به خواب بري. هنگامي كه مايل به حمام رفتن نيستم، مرا خجالت نده و به من غر نزن. زماني را به خاطر بياور كه من براي به حمام بردن تو به هزار كلك و ترفند متوسل مي شدم. هنگامي كه ضعف مرا در استفاده از تك...
3 اسفند 1389

شروع خاطرات

سلام عزيزم ، امروز اين وبلاگ را درست كردم و تقديم ميكنم به عزيزترين وجودم دخترم ستايش دختر عزيزم نميتونم بگم كه چقدر دوستت دارم اما ميدونم بدون تو نميتونم زنده باشم اميدوارم هميشه در همه مراحل زندگي موفق و خوشبخت باشي. مي خواهم اين دفتر خاطرات را تكميل كنم تا زمانيكه خودش بزرگ شود و خاطرات زندگيش را ثبت كند. ...
17 بهمن 1389

تولد عزيزم

دختر قشنگم در روز شنبه ۴ ارديبهشت سال ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۲۵ صبح در بيمارستان كسري كرج  توسط خانم دكتر پروين صادقي بدنيا اومد و چشم من و بابايي رو روشن كرد عروسكم خيلي خوشحالم كه سالم هستي و از خداي مهربون بخاطر اين نعمت با ارزش ازش ممنون هستم.  
17 بهمن 1389

شيرين كاريهاي دخترم

دختر قشنگم خيلي به مامان وابسته شدي و توي خونه فقط دنبال من هستي ، عزيزم خيلي دوست داري كه چهاردست و پا بري و هنوز نميتوني (تلاش كن حتما موفق ميشي عزيزم) خاله سولماز وقتي به شما ميگه لوس شو،شما هم چشماشتو ميبندي و دهنتو خيلي با مزه جمع ميكني و اينكه هر كسي كه ميخواد از در خونه بره باهاش باي باي ميكني ديروز داشتم كلمه آب را يادت ميدادم عزيزم خودت يك دفعه ميگفتي آبه ، عزيز دلم خيلي خوشحال شدم و كلي ذوق كردم ستايش جان عزيز دلم ،دختر ملوسم پتو رو ميگيره روي صورتش بعد مياره پايين و بعد كلي واسه خودت ميخندي و ما را شاد ميكني كه با هم دالي بازي كنيم وقتي بازي خرگوشه اومد را كه برات ميگم سرت را مي...
16 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترملوسم می باشد